رمان تمنای وجودم13


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 3998
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[22,0];
رمان تمنای وجودم13
جمعه 25 دی 1394 ساعت 16:14 | بازدید : 48 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )

 

بعد از گذشت بیش از سه هفته شیوا خبر داد که بالاخره خانواده اش با ازدواج اونها موافقت کردن .حالا بماند که در طول این مدت من اسهال شده بودم ,چه برسه شیوای بدبخت!
 
البته خانواده اش با نیما مشکلی نداشتن ،مسله همون مسائل مالی بود که با پشتیبانی امیر از نیما مساله حل شده بود .مخصوصا که امیر تایید کرده بود با نیما شریک هستن . دیشب هم بله برون شیوا بود ....
هی ...بالاخره شیوا هم از ترشیدگی نجات پیدا کرد..!
 
هوا دیگه واقعا سرد شده .پارسال زیاد برف نیومد اما فکر کنم امسال سرد تر باشه .مخصوصا با این برف زیادی که دیشب بارید .امروز جمعه بود و خیال داشتم یه سری به شیرین بزنم .خیلی وقت بود که ندیده بودمش .مشغول پوشیدن پالتوم بودم که موبایلم زنگ خورد .
-سلام عروس خانوم .
شیوا: سلام عزیزم خوبی؟
-ممنون ..اما فکر کنم تو خیلی بهتری 
-اون که معلومه !
خندید .
شیوا: مستانه امروز که برنامه خاصی نداری ؟
-چطور؟
-قراره نیما همه رو نهار مهمون کنه .یادته که قول داده بود .
-همه یعنی کی ؟
-یعنی من ،تو ،امیر و چند تا از دیگه دوستاش ...
-راستش میخوام برم خونه شیرین یه سر بزنم .آخه خیلی وقته ندیدمش 
داد زد :بهونه بی بهونه ،گفته باشم 
-خب حالا چرا داد میزنی؟من که نگفتم نمیام ..
-آفرین حالا شدی دختر خوب! ما تا یه ساعت دیگه میاییم دنبالت .
-یعنی ساعت یازده ..باشه .اما خونه شیرین سر راهتونه بیاین اونجا دنبالم .
-باشه آدرس بده 
من و شیرین تا تونستیم عقده این چند وقت رو در آوردیم .واقعا داشتن دوست خوب نعمته ...
بالاخره از شیرین دل کندم و یک ربع به یازده از خونه اش زدم بیرون و سر کوچه شون منتظر وایسادم.برف دیگه بند اومده بود و همه جا رو سفید و یه دست کرده بود .سرک کشیدم هنوز خبری از اومدن اونها نبود .خیلی دلم میخواست روی برفهای بکر راه برم.خیابون خلوت بود .از صدای قرچ قرچ برفها زیر پام لذت خاصی میبردم ....اونقدر دلم میخواست خودم رو روی برفها بیاندازم و قل بخورم...!
دولا شدم و با دست کمی برف تو مشتم گرفتم .یهو با صدای بوق اتومبیلی یه متر از جا پریدم .صاف ایستادم و به طرف اتومبیل نگاه کردم امیر و نیما به همراه شیوا تو ماشین بودن و میخندیدن .
گلوله برف رو به گوشه ای پرت کردم و تو دلم چندتا فحش غیر مجاز به امیر دادم!
شیوا شیشه ماشین رو پایین کشید و گفت:تقصیر خودته ...خیلی غرق بودی اصلا متوجه ما نشدی.
یه فحش هم نثار شیوا کردم .روسریم رو جلو کشیدم و یه سلام خالی به همه کردم و سوار شدم.نیما به عقب چرخید و احوالپرسی کرد .مجبور شدم به خاطر دیشب تبریک بگم .
امیر از تو آینه جلو نگاهم کرد و گفت :مثل اینکه خیلی هوس برف بازی کردید ؟!
به آینه نگاه کردم چشمهاش میخندید ..
(به تو چه ؟فضول...) 
میدونستم میخواد سر به سرم بگذاره ،آخه از اون قضیه به بعد من سعی میکردم جلوش آفتابی نشم،تا این بابا لنگ دراز بهونه ای واسه کل کل کردن نداشته باشه .
حرفی نزدم و خودم رو مشغول صحبت با شیوا کردم تا از این بی محلی باسن مبارکش بسوزه ...!
شیوا وسط حرفم که خودم نمیدونم از چی حرف میزدم پرید و گفت: مستانه پس چرا لباس گرم بر نداشتی ؟
-پس این چیه ؟!
-همین یه پالتو ...
-پس قرار بود چند تا پالتو بپوشم ؟!
نیما به عقب متمایل شد و گفت:آخه الان اون بالا خیلی سرده 
-اون بالا کجاس؟!
-ولنجک .شیوا جان به مستانه خانوم نگفتی ؟
شیوا با تردید گفت:فکر کنم گفتم ..
به طرف شیوا برگشتم و گفتم:نخیر نگفتید..شما فقط گفتید برای نهار میخوایم بریم بیرون .نگفتی میخوایم بریم اون بالا .
-خب اونقدر ها هم سرد نیست ...
-جدای این مسئله من کفش مناسب نپوشیدم 
-تو که پوتین پوشیدی .پاشنه هاش هم که بلند نیست ،خوبه که ...
فقط نگاهش کردم که حساب کار اومد دستش .نگاهش رو گرفت و گفت:خب اگه بخواهی میریم خونتون لباس و کفش مناسب بردار .
امیر گفت:شرمنده دیگه مسیرمون اونطرف نیست .در ضمن بچه ها خیلی وقته زنگ زدن اونجا رسیدن.دیر که راه افتادیم اگه بخوام دور بزنم یک به بعد میرسیم .
(پس معلومه که سوخته داره اینطوری تلافی میکنه...!)
نیما گفت: به نظر من هم لباستون مناسبه ،اما اگه بخواین بر میگردیم .
چاره ای نبود گفتم:اشکالی نداره اگه نتونستم همراهیتون کنم ،بالا نمیام 
نیما :البته ما هم زیاد بالا نمیریم .قرار بود بریم سالن باغ گیلاس ناهار بخوریم که بقیه این پیشنهاد رو دادن .
موبایلم رو از تو کیفم در آوردم و برای مامان توضیح دادم که قرار نیست تا بعد از ظهر خونه برگردم .
 
قسمت 28
 
به طرف دوستاشون حرکت کردیم .که البته متوجه شدم دوستهای مشترک امیر هم هستن.نیما ما رو به هم معرفی کرد .راحیل و بهمن که با هم نامزد بودن, شایان و علی که از همون برخورد اول فهمیدم جز خندوندن بقیه کار دیگه ای نداره .
راحیل خیلی خونگرم بود .از همون برخورد اول ارتباط صمیمی بین من و شیوا و اون بر قرار شد .ما خانومها جلوتر حرکت میکردیم و آقایون پشت سر ما .اما نیما و بهمن بیشتر وقتها نامزد بازیشون گل میکرد و میومدن کنار خانومهاشون قدم میزدن و معلوم نیست در گوششون چی میگفتن که اونها غش میرفتن از خنده!
البته همین موضوع باعث شده بود ،امیر و شایان و علی اونها رو زن ذلیل خطاب کنن .
بخ خاطر کفشهام مجبور بودم آهسته و با ملاحظه راه برم برای همین بعضی وقتها که اونها سرشون به نامزداشون گرم بود من عقب میموندم .
امیر و بقیه هم به من میرسیدن اما با این حال فاصله رو رعایت میکردن .بیشتر هم مشغول صحبت و شوخی با خودشون بودن .این وسط من احساس میکردم اضافی ام .
(شیوا ، خدا بگم چیکارت کنه .تو که میخواستی هی با نامزدت لاس بزنی من رو چرا با خودت آوردی ...ای کاش باهاشون نمی اومدم...)
 
به تله کابین رسیدیم و قرار شد همین چند ایستگاه رو که امدیم و با تله کابین برگردیم .چون خدا رو شکر همه گرسنه شون شده بود .
راحیل و بهمن و شایان با یه تله که به اندازه سه نفر جا داشت اول سوار شدن .من و شیوا و نیما به همراه امیر و علی هم سوار یه تله شدیم .
من کنار شیوا که تقریبا تو بغل نیما بود نشستم و امیر و علی هم رو بروی ما نشستن .تله کابین که حرکت کرد مسخره بازیهای علی هم شروع شد .همش مثل این دخترها جیغ میکشد و با ادای دخترونه رو به امیر میگفت:وای امیر خان من میترسم تو رو خدا بغلم کن !
امیر هم دستهاش رو باز میکرد و میگفت:جیگرتو !،بیا بپر بغل عمو
(بی حیا بودن دیگه...نیما و شیوا که از خنده اشکشون در اومده بود .اما من دلیلی نمیدیدم که به این مسخره بازیهاشون بخندم .اه اه اه ...)
بنابراین با موبایلم ور میرفتم و الکی پیام میدادم ...حالا چی و به کی ...الله اعلم ! بعضی وقتها هم که واقعا سخت بود جلوی خنده ام رو بگیرم .بنابر این سعی میکردم فقط یه لبخند کوچولو بزنم اما انقدر سرم رو پایین نگاه میداشتم که انگار در حال نشستن ,رکوع رفتم!
 
موقع پیاده شدن بعد از شیوا خواستم پیاده بشم که بخاطر کف تله کابین که خیس بود پام سر خورد اما سریع و به موقع دستم رو به دیواره تله گرفتم و خودم رو کنترل کردم .
 
راحیل نزدیکم اومد و کمک کرد که از تله بیام پایین .شیوا هم که خدا بده برکت اصلا حواسش به من نبود!
ساعت نزدیک دو و نیم بود و هیچ کس دیگه نا نداشت تا به پایین بریم و غذا بخوریم ،بنابراین با توافق همه به یکی از کافه تریای بزرگ اونجا رفتیم .
سر یه میز طویل نشستیم .من سمت راحیل و بهمن که آخر میز بود بود نشستم . شیوای
ندید بدید ,کنار نیما و روبروی مانشست .علی هم کنار نیما و امیر هم سر میز و سمت اونها نشستن .
من که حسابی یخ کرده بودم .خدا رو شکر هوای سالن مطبوع و گرم بود .مخصوصا با سوپی که همه خوردیم ،گرم گرم شدم .
علی هم که مشغول مزه پروندن و شیطنت بود .تا اون موقع با من شوخی نکرده بود که اون هم زیاد طول نکشید .
داشتم با راحیل حرف میزدم ،دقیقا یادم نیست راجع به چی بود که خندیدم .علی هم همون موقع گفت:مثل اینکه بالاخره یخ شما هم آب شد .
دیدم نگاهش با منه گفتم :با من بودید ؟
دستش رو مثل این بچه مدرسه ای ها بالابرد و گفت:خانوم اجازه ،بله .
همه زدن زیر خنده من هم از طرز حرف زدنش خندم گرفت .حالا ول کن نبود که, هی مزه میریخت .اما خدایی خیلی کاراش بامزه بود .
بعد از غذا نیما گفت:بچه ها با قیلون(قلیون) چطورید؟
همه موافقت کردن .راحیل پرسید :مستانه تو چه طعمی میخوای ؟
-چی رو ؟
شیوا گفت:قلیون دیگه ؟
با حالت تعجب پرسیدم :قلیون؟!
علی:حتما ایشون فکر کردن درباره طعم کیک ازشون پرسیدی!
همه خندیدن .شونه هم رو بالا انداختم و گفتم:آخه من نمیدونستم .
شیوا: حالا چه طعمی ؟
- تاحالا نکشیدم .
-خوب این دفعه رو امتحان کن .
-نه .برای خودتون بگیرید من نمیکشم .
شیوا :از اولش هم میدونستم .
همون لحظه یه دختر که آرایش خیلی غلیظی کرده بود به میز ما نزدیک شد و رو به جمع و یا بهتر بگم رو به امیر گفت:
ببخشید ،آتیش دارید؟
امیر دستش رو تو جیبش کرد و فندک رو به طرف دختر گرفت .اون دختر همونجا یه سیگار بلند کنار لبش گذاشت و سرش رو جلو آورد و تو چشم های امیر زل زد .امیر هم فندک زد و سیگار رو براش روشن کرد .
اون هم یه پوک به سیگارش زد و همونطور که مستقیم به چشمهای امیر نگاه میکرد دود سیگارش رو از گوشه لبش داد بیرون و گفت:مرسی 
و رفت سر میز خودشون نشست .
اونقدر از حرکت اون دختر منزجر شدم که حد و حساب نداشت .مخصوصا که اونطور وقیحانه به چشمهای امیر زل زده بود .
علی گفت:امیر نزدیک بود با چشمهاش درسته قورتت بده .
امیر خندید و آهسته فندک رو روی میز پرت کرد .
(معلومه که باید خوشت بیاد ...مرتیکه هیز ...!)
شایان رو به امیر گفت:حالا تا وقتی که قیلونها بیاد یه نخ بده بکشیم .البته اگه مشکلی برای خانومها نباشه .
همه به سمت من چرخیدن .گفتم:چرا همه به من نگاه میکنید ؟!
علی : آخه بچه مثبته فقط شمایید! 
-خواهش میکنم .من مخالفتی ندارم .
امیر پاکت سیگار رو از جیب کاپشنش در آورد و به مردها تعارف کرد .تا اون موقع نمیدونستم امیر هم سیگار میکشه .نیما رو میدونستم چون یکی دوبار دیده بودم تو آشپز خونه سیگار میکشه .اما هیچ وقت امیر رو سیگار به دست ندیده بودم .
نمی دونم چرا مثل خیلی از خانومهای دور و اطرافم که از سیگار بدشون میومد ،من اینطور نبودم .بلکه همیشه از بوی مخلوط سیگار و ادکلن تلخ مردانه خوشم میومد !!!!
(یه تخته کم داشتم دیگه..!)
نا خود آگاه به سمت اون دختر جلف و ...که با دوستهاش ،سر یه میز نشسته بود نگاه کردم .میز اونها طوری بود که من باید از روی شانه راستم کمی به عقب متمایل میشدم .
مشغول خندیدن و حرف زدن با دوستهای جلف تر از خودش بود .سرم رو برگردوندم .دیدم همه مشغول هستن و با هم حرف میزنن.حوصله شرکت تو بحثشون رو نداشتم .گوشیم رو از تو جیبم در آوردم .طبق معمول شارژ نداشت .دوباره گذاشتمش تو جیبم .نمی دونم چرا هی میخواستم به اون دختر نگاه کنم .دوباره برگشتم و نگاهش کردم .
از اون چیزی که دیدم خیلی عصبانی شدم .دخترک دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و به اینطرف نگاه میکرد . حتم داشتم به امیر نگاه میکنه .از حرص لبم رو جوییدم نمیدونم چرا من باید تحریک و عصبی میشدم !!!
نگاهم رو امتداد دادم که ببینم حدسم درست بوده که با نگاه امیر غافلگیر شدم .سریع نگاهم رو به چیز دیگه ای معطوف کردم که یعنی من اصلا به تو نگاه نمیکردم .
صد تا به خودم فحش دادم .
حتما هم این جیمز باند به خودش گفته ،تو رو سننه،حقم داره .آخه اصلا به من چه که اینها به هم نگاه میکنن یا نه ؟!..وای مستانه ببین تازگیها چقدر خودت رو سبک کردی ....
با آوردن قیلونها من هم نگاهم رو از نقطه نامعلوم گرفتم .
شیوا هر چه قدر اصرار کرد که یه پُک بزنم قبول نکردم .آخر سر هم آروم سرش رو آورد جلو و گفت:مستانه به خدا اعتیاد نمیاره ،یه پک بزن 
-هم دوست ندارم هم اینکه دهنییه میترسم ایدز بگیرم! 
-خاک بر سرت که هنوز راههای مبتلا به ایدز رو نمیدونی ....
خندیدم و گفتم :حالا مگه تو ایدز داری که اینطوری ترش کردی؟! 
باخنده گفت:مرض...دیوونه ...
شیوا و نیما زودتر قیلون کشیدنشون تموم شد و پیشنهاد کردن که بیرون بریم .من هم که بیکار بودم همراه اونها بلند شدم .موقعی که نیما رفت تا تسویه حساب کنه دم در با شیوا وایسادیم .دوباره نگاهم به اون دختر جلب شد .
-بیشعور،جلف...
شیوا : با منی ؟
-نه بابا ...
بعد هم از کافه تریا بیرون رفتم .
یه بغض سنگین تو گلوم بود که هرچی دنبال علتش گشتم به جایی نرسیدم .با گلوله برفی که از بغلم رد شد به پشت برگشتم 
شیوا داد زد : بیا برف بازی 
همون موقع راحیل و بهمن هم از پله های کافه تریا که اون رو از سطح زمین متمایز کرده بود ، بیرون اومدن و به تقلید از شیوا گلوله برفی درست کردن .
سرم رو بالا گرفتم و به پنجره همونجایی که ما نسشته بودیم نگاه کردم .از اونجا کاملا میتونستم امیر و شایان و علی رو ببینم که باهم حرف میزدن و میخندیدن .
(من هم اگه جای تو بودم میخندیدم و حال میکردم ...)
با برخورد گلوله برفی که به پام خورد ،فحشم رو که میخواستم به امیر بدم یادم رفت ...فکر کنم این یکی تکراری نبود اما این شیوای ورپریده تمرکزم رو بهم زد .
(یادم باشه برم تو اینترنت یه چند تا فحش جدید سرچ (search ) کنم...!)
یکی درست کردم .چشمم خورد به همون دختره که حالا با دوستهاش پشت سر نیما بیرون اومده بود .چند تا از اون برفهای که حالا یخ زده بود و سفت شده بود رو قاطی گلوله برفی کردم وصورتش رو نشونه گرفتم و با شدت پرت کردم .خورد به هدف .
دیگه تو نشونه گیری استاد بودم.این هنر رو مدیون هستی بودم که وقتی دعوامون میشد بهم متکا پرت میکردیم ... 
طفلک دکورش ریخت به هم .من هم به روی خودم نیاوردم .یکی دیگه درست کردم و این دفعه به طرف نیما پرت کردم .دیدم دوستهاش و خودش مثل ببر زخمی نگاهم میکنن اینه که فیلم بازی کردم و با یه حالت متاسف گفتم :وای شرمنده من میخواستم به ایشون بزنم .
و با دست نیما رو نشون دادم .
اونها هم که فکر کردن من عذاب وجدان گرفتم ،به تکون دادن سر کفایت کردن و رفتن . اما نیما هم نامردی نکرد و به کمک شیوا رفت .
گلوله برفی بود که به طرفم پرت میشد .نا کسا مهلت نمیدادن از خودم دفاع کنم .
من هم دیدم چیزی نمونده که آدم برفی بشم ،فرار و بر قرار ترجیح دادم و به طرف دیگه دویدم .البته دویدن که چه عرض کنم .از بس که برف بود هی بوگسباد میکردم 
نیما هم هی داد میزد :اگه راست میگی وایسا و مبارزه کن ....
اما من که همچنان گلوله های برف به پشتم میخورد بر نگشتم و به سمت مخالفش همچنان میرفتم .
وقتی مطمئن شدم دیگه از گلوله برفی خبری نیست .وایسادم .یه کم که نفسم سر جاش اومد برگشتم .دیدم نیما داره بر میگرده پیش بقیه .از فرصت استفاده کردم و یه گلوله برفی بزرگ درست کردم و آروم رفتم پشت سرش .یک دفعه یقه کاپشنش رو کشیدم و گلوله برفی رو انداختم تو یقه اش .از خوشحالی که پیروز شدم دستام رو زدم بهم و گفتم :بفرمایید این هم سهم شما
بیچاره دادش رفت هوا .
اما همین که برگشت نفسم بند اومد .اون نیما نبود .فقط کاپشنش مثل نیما بود .با دستپاچگی گفتم:ببخشید من شما رو اشتباه گرفتم .
پسره یه لبخند زد و گفت:عیب نداره ...حالا چرا اینقدر هول شدی؟
-شرمنده ،آخه من فکر کردم شما یکی از دوستام هستید .
با پررویی گفت:خب ،با هم دوست میشیم .اونوقت من هم میشم یکی از اون دوستهات .
حالتم عوض شد .اخمهام رو کردم تو هم و از بغلش رد شدم .اما یه دفعه بند پالتوم که باز شده بود رو کشید و گفت:حالا کجا ؟چقدر هم ناز داری ملوسک خانوم ...
به طرفش برگشتم و گفتم چکار میکنی ؟
و بند پالتوم رو با شدت از دستش کشیدم بیرون .
گفت:مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم .
-من که معذرت خواهی کردم 
-همین !
-پس باید چکار میکردم ؟
-مشکلی پیش اومده؟ 
به طرف صدا برگشتم .فقط همین رو کم داشتم .این دیگه از کجا پیداش شد ؟
امیر با ابروهای در هم کنارم ایستاد و منتظر جوابم شد .
از نگاه عصبانیش داشتم سنکوپ میکردم .
پسره جواب داد :نه آقا مشکلی پیش نیومده .خانوادگیه ,لطفا مزاحم نشید.
امیر با همون حالت به طرفش نگاه کرد .با صدایی که انگار از ته چاه در میاد گفتم :
فقط یه سو تفاهم بود ،همین ...
بعد به طرف پسر نگاه کردم و گفتم :باز هم ازتون معذرت میخوام 
اینقدر که پررو بود حد نداشت .دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:عیب نداره عزیزم ،بریم ...آقا بفرما.ممنون از حمایتتون .
امیر محکم زد زیر دستش و گفت:دستت رو بنداز عوضی .
بعد هم یه دفعه یقه اش رو چسبید .من که داشتم از ترس غش میکردم .هردوشون با هم گلاویز شده بودن و داد و بیداد میکردن .
صدای فریاد شیوا رو شنیدم .بطرف صدا برگشتم .دیدم نیما و بهمن همراه شایان و علی به سمت ما میدوند .
من هم بدو بدو به طرف شیوا و راحیل رفتم .یه چند باری هم نزدیک بود بد جور زمین بخورم .شیوا دستم و گرفت وگفت:حالت خوبه ؟
راحیل گفت:رنگش خیلی بد جور پریده 
روی برفها نشستم .شیوا زیر بازوم رو گرفت و گفت:بریم داخل کافه تریا برات آب قند بگیرم .
گفتم:حالم خوبه 
ولی تمام وجودم میلرزید .
-آره، از رنگ و روت معلومه چقدر راست میگی .
راحیل هم اون یکی بازوم رو گرفت و کمک کرد تا از پله ها بالا برم.
هنوز سر و صدا زیاد بود .پشت سرم رو نگاه کردم .چند نفری جمع شده بودن وجلوی دید رو گرفته بودن.
وقتی آب قند رو خوردم کمی حالم جا اومد.شیوا پرسید :جریان چی بود ؟
همه اتفاقات رو تعریف کردم .راحیل سرش رو تکون داد و گفت:تو هم از شانست گیر چه آدمی افتادی!
گفتم:از همه بدتر که با هم دست به یقه شدن .
رو به شیوا گفتم :نمیدونم از کجا سر و کله پسر خالت پیدا شد .
شیوا گفت:من دیدم امیر یه دفعه مثل برق از اینجا پرید بیرون و به طرف شما اومد ...نگو از پنجره شما رو دیده بوده .
دوباره هر سه به بیرون نگاه کردیم .خدا رو شکر قضیه فیصله پیدا کرده بود .چون همه پراکنده شده بودن .از اون پسره خر هم ،خبری نبود .امیر هم مدام دست تو موهاش میکشد و معلوم بود بقیه اون رو به آرامش دعوت میکنن.
راحیل گفت:من برم بهشون بگم ما اینجاییم .
چند لحظه بعد همه داخل شدن .جرات نداشتم به امیر نگاه کنم .حتی از بقیه هم خجالت میکشیدم همه به سمت میز ما اومدن و همونجا وایسادن .
فقط امیر چند میز اونطرف تر کنار پنجره نشست .
علی برای اینکه جو عوض بشه گفت: بابا،یه آب قند هم به این امیر بدید پس نیفته .
همه خندیدن ،جز من و امیر .
زیر چشمی حواسم بهش بود .یه سیگار روشن کرد ویه پک محکم بهش زد.سرم رو پایین 
انداختم و گفتم :ببخشید ،من باعث شدم ،امروز خراب بشه .
نیما گفت:نه اتفاقا ،به نظر من که یه خاطره شد 
(بچه خر میکرد ...!)
شیوا : راست میگه ،یه خاطره به یاد موندنی شد از توچال 
علی: البته اگه ما یه کم دیر تر رسیده بودیم یه خاطره میشد از بادمجون چینی 
شیوا :بادمجون ؟!
-آره دیگه ،اگه ما سر نرسیده بودیم ،بادمجون بود که تو صورت امیر و اون پسره کاشته میشد .
همه زدن زیر خنده 
(اه ه ه ه ...این هم وقت آورده واسه شوخی )
امیر خیلی جدی گفت:میشه بس کنی علی ؟
علی خودش رو مثل بچه ها جمع کرد و گفت:مامان من از این عمو بد اخلاقه میترسم .
بعد هم گفت:من میرم بیرون تا کتک نخوردم 
شایان و بهمن هم خنده کنان با هاش بیرون رفتن .
راحیل گفت: حالت بهتر شد ؟
-آره 
شیوا : بریم مستانه ؟
بلند شدم و گفتم:بریم 
نیما رو به امیر گفت:بریم امیر 
-شما برید من خودم رو به شما میرسونم 
نیما دست شیوا رو گرفت و با شیوا بیرون رفتن .راحیل هم راه افتاد اما همین که دید من
تکون نمیخورم گفت: چی شد پس؟
آهسته گفتم :من الان میام ،میخوام از ایشون معذرت خواهی کنم 
-معذرت خواهی برای چی ؟مطمئن باش از دست تو ناراحت نیست .
-میدونم ،اما بالاخره بخاطر هیچی درگیر شد 
-هر جور میلته.ما دم در منتظریم .
بعد هم به طرف در رفت .وقتی راحیل بیرون رفت به خودم جرات دادم و به طرف امیر نگاه کردم سیگارش تو دستش بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد .هنوز هم قیافه اش گرفته بود.یه لحظه پشیمون شدم پیشش برم .
به خودم جرات دادم و چند قدم برداشتم و جلوی میزش قرار گرفتم .متوجه من شد و نگاهش رو از بیرون گرفت و به من نگاه کرد .اونقدر اخمهاش تو هم بود که یادم رفت چی میخواستم بگم .مخصوصا که همونطور خیره شده بود به من .
نگاهم رو پایین انداختم و گفتم :به خاطر این اتفاق متاسفم 
هیچی نگفت .دوباره سرم رو بالاکردم .همونطور نگاهم میکرد .کم مونده بود گریه ام بگیره .نگاهش مثل این بود که به یه مجرم نگاه میکنه .با صدایی که سعی میکردم نلرزه ادامه دادم :مقصر من نبودم ...یعنی بودم اما فقط یه اشتباه بود ،همین .من فکر کردم اون آقا نیماس.
(نمدونم چرا داشتم برای اون توجیه میکردم ...!)
پکی به سیگارش زد .برای لحظه ای دود سیگار رو تو دهنش نگه داشت.
دیدم اصلا خیال نداره حرف بزنه برای ختم حرفهام گفتم:به هر صورت ...من معذرت میخوام که 
باعث شدم شما درگیر بشید .
و دوباره نگاهش کردم .
چشمهاش رو کمی تنگ کرد و دود سیگارش رو داد بیرون و گفت:بیرون منتظرتون هستن .
و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد .
(همین ....؟!!)
ناخودآگاه اخمهام رفت تو هم ...
(مستانه میگم خری،میگی نه این آدمه...ببین چطور سنگ رو یخت کرد ...مگه تو به این پسر شجاع گفته بودی ادای سوپر من رو در بیاره و مثل گوجه سبز اونجا سبز بشه که حالا اینطوری برات قیافه گرفته ؟...نکنه فکر میکردی الان بهت میگه ،خواهش میکنم ،این چیزها ممکنه برای همه پیش بیاد .اصلا خودتون رو ناراحت نکنید ....وای مستانه با این حرفی که الان زد یعنی ،تو اصلا برام مهم نیستی اصلا من به خاطر این موضوع اینجا نشستم ,فقط خواستم یه سیگار بکشم ..همین!)
وقتی از سر میز بلند شد تازه متوجه شدم که هنوز همونجا ایستاده ام .از کنارم که رد شد گفت:تا فردا میخواین همینطور وایستید و به روبرو خیره بشید؟
دستم رو از حرص مشت کردم و بهم فشردم .
(ای لعنت به تو مستانه ،لعنت)
وقتی از در خارج شد ،بغض من هم شکست .برای اولین بار خرد شدنم رو دیدم .اون هم جلوی کی یه کوه غرور .به همین سادگی شکستم .
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به دستشویی رفتم .هر چه قدرمیخواستم اشک نریزم ،نمیشد .دونه دونه و پشت سر هم پایین میومدن ...
مستانه باید به خودت مسلط باشی ...برای چی گریه میکنی؟
واقعا که ...آخه گریه نداره که...آفرین یه نفس بلند بکش ...بعد اون اشکت رو پاک کن و برو بیرون ...۳،۲،۱...
همین که نفس عمیق کشیدم ،از بوی گند توالت نزدیک بود به اغما برم ! همین هم باعث شد
گریه ام بند بیاد .قبل از این که کار به تنفس مصنوعی بکشه ،اشکهام رو پاک کردم و زدم بیرون .
وقتی رفتم بیرون سرم رو تا حد امکان پایین گرفتم .خوشبختانه امیر و شایان به همراه علی جلوتر داشتن میرفتن .این چهار نفرم که سرشون به عشق خودشون گرم بود .این بودکه کسی متوجه نشد من گریه کردم .
اون سه تا هم وقتی متوجه ما شدن قدمهاشون رو کند کردن تا ما بهشون برسیم .دوباره علی با حرفهاش و کارش همه رو به خنده انداخت .تنها کسی که نمیخندید من بودم .
چقدر احمق بودم من که فکر میکردم امیر به خاطر اون موضوع ناراحته ...تو رو خدا نگاهش کن .اصلا انگار نه انگار ...
یه بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم و تقریبا چیزی به پایین نمونده بود .راحیل و بهمن دست تو دست هم از همه جلوتر میرفتن .من و شیوا و نیما هم از همه عقبتر بودیم .اون سه کله پوک هم جلوی ما راه میرفتن .یه لحظه شیوا توقف کرد که بند پوتینهاش رو ببنده ،نیما هم وایساد .خواستم وایسم اما فکر کردم شاید اینها دوست ندارن من هی مثل کنه بهشون بچسبم ،ناسلامتی روز اول نامزد شدنشون بود .اینه که به راهم ادامه دادم .
اون سه تا هم برگشتن ببینن چی شده ،که با اشاره نیما حرکت کردن .من بدون اینکه به هیچکدومشون نگاه کنم به راهم ادامه دادم .اما همون موقع اون سه تا هم راه افتادن .
از شانس من امیر کنار من قدم برمیداشت .اما سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم تا بیشتر از این اعصابم خرد نشه .به اندازه کافی قاطی بودم .
هوا هم که رو به غروب بود بیشتر سرد شده بود.تازه یادم افتاد چقدر سردم شده .حالا مگه میرسیدیم؟...دستم شده بود یه تیکه یخ..
ای خدا چی میشد من الان یه دستکش پشمی گرم با خودم داشتم ...یا الان توی خونمون کنار شومینه نشسته بودم و یه چایی داغ داغ میخوردم..؟
از تصور همچین چیزی یه آه کشیدم که باعث شد نگاه امیر به سمتم کشیده بشه .من هم دیدم خیلی ضایع آه کشیدم ،اینه که دستم رو جلوی دهنم بردم هی ،ها کردم!! 
(مستانه به خدا تو باید بری خودت رو به یه دکتر نشون بدی ،آخه چرا بلند تصور کردی که این برگرده نگاهت کنه؟!)
دیدم نه همینطور کلید کرده رو ما و ول کن نیست.دستم رو پایین انداختم و با یه حالت نگاهش کردم که یعنی ،شناسنامه بدم خدمتتون؟!
به جای این که از رو بره لبخندش پررنگتر شد .
بچه پررو ...شیطونه میگه بزنم اونجایی که کار سازه ، عقده این چند وقت رو در بیارم ها !!
خدا شکر شایان صداش کردو به سمت اون برگشت وگرنه فکر کنم تا موقعی که اون پایین برسیم رو صورت ما قفل کرده بود .
ای خدا یه کاری کن این پاش لیز بخوره و همچین محکم بخوره زمین من دلم خنک شه ...
هنوز وقت نکرده بودم که به خاطر این دعام ،صلوات نذر کنم که پام لیز خورد و لنگ و پاچه ام رفت هوا!
یه جیغ بنفش کشیدم و ناخودآگاه دستم کاپشن امیر رو چنگ زد .اون هم که اصلا حواسش نبود ومشغول صحبت بود ،همراه من خورد زمین!!
یه لحظه فقط هاج و واج به هم نگاه کردیم..!
شیوا با دیدن این صحنه خودش رو به من رسوند و گفت: ای وای ....چی شد یه دفعه؟
مثل این گیجها فقط نگاهش کردم .
-با توام ...!
با صدای خنده علی و شایان به طرفشون نگاه کردم .دوباره شیوا به حالت نگران پرسید :مستانه جاییت درد میکنه ...تو چی امیر ؟
سرم رو به حالت نه بالا بردم .
شیوا : خب پس چرا نشستید ،پاشید دیگه ؟
امیر با شیطنتی که تو صداش بود گفت: من میخوام بلند شم ،اما نمیشه .
شیوا پرسید :واسه چی نمیشه ؟
متوجه شدم امیر اشاره ای به من کرد .شیوا زد زیر خنده و گفت:بابا ولش کن بنده خدا رو!
و به دستم اشاره کرد .
به دستم نگاه کردم دیدم محکم مچ دستش رو گرفتم !!
زود دستم رو کشیدم و گفتم :ببخشید حواسم نبود .
امیر لبخند زد و زود بلند شد .من هم با پام یکی زدم به شیوا که خنده اش رو جمع کنه .
با کمک شیوا بلند شدم و تا خود اون پایین ولش نکردم..!!
 
وقتی به خونه برگشتم هوا دیگه تاریک شده بود .حالا ساعت هنوز شش هم نشده بودا،اما این مادر من مثل همیشه غر زد که چرا دیر برگشتم و تلفنم رو جواب ندادم واز همین گیر دادنها .
 
شب با این که خیلی خسته بودم اما باز بیخوابی اومده بود سراغم .دوباره ماجرا های امروز تو
ذهنم تداعی میشد.یه لحظه لبخند میزدم ،یه لحظه اخم میکردم .
هیچ وقت یاد ندارم توی عمرم به اندازه این چند وقت سوتی داده باشم .اون هم در برابر امیر ...راستی چرا امیر ؟!
یه نفس بلند کشیدم .نفسم میلرزید ....دوباره قلبم در میزد .
چند بار زمزمه کردم امیر ...امیر ...
چقدر این اسم قشنگ بود .دوباره چهره اش اومد جلو چشمم .چقدر این اسم برازنده اش بود ..
قد بلند و هیکلی ورزیده .نه از این بادکنکیها ، نه ،هیکلش درست بود .عضله هاش رو فرم بودن .چشم و ابروش مثل خودم سیاه بود .با موهای مشکی که هر وقت روی پیشونیش میریخت جذاب ترش میکرد .صورتش همیشه اصلاح شده بود ،سه تیغه سه تیغه .بعضی وقتهام ته ریش میذاشت.اون هم خیلی بهش میومد .نوع تیپش منحصر به فرد بود .نه زیاد مردونه بود نه مثل این بچه قرطی ها بود .بوی ادکلن تلخش هم که نگو ،آدم رو مست میکرد...!
خودمونیم ها این شیوا هم عجب پسر خاله جیگری داره !خیلی جذاب و دوستاشتنیه ..ناخوادگاه آدم عاشقش میشه 
-عاشق !
-آره ،عاشق ....فکر میکنم مهندس امیر رادمنش یه جورایی قلب من رو تسخیر کرده 
-فکر میکنم یا مطمئنم؟
-مطمئنم که اون مرد جذاب مغرور اخمو رو دوست دارم .دیگه نمیتونم به خودم دروغ بگم ....دوستش دارم ....خیلی دوستش دارم

 




:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: